Monday, August 27, 2012

"روز دین زدایی"


 "روز دین زدایی"  
مادر: داری میری بیرون؟ من: آره. زود میام کاری نداری؟
مادر: نه عزیزم. فقط داری میری بیرون، امروز شهادته، لاکتو پاک کن، لباس روشن نپوش، گیر میدن بهت اعصابت میریزه به هم.
پدر: ماشین رو ببر ولی صدای ضبط ماشین رو بالا نبری! ایام فاطمیه ست.
عمو: این بطری آب چیه گذاشتی کنار کوله ات؟ بچه جون ماه رمضونه ها!
خاله: شب های احیا و ضربته. یه ته ریش بگذار. میری سرکار تو اداره زیرآبت رو میزنند!
از خونه روبرویی صدای گریه و دعوا میاد. همسایه ها تک تک سرشون رو از پنجره میارن بیرون. سه چهار ساعت بعد دعوا تموم میشه.
از خونه روبرویی صدای آهنگ و خنده میاد.
  :  اَه............ چه خبرشونه این از خدا بی خبرها؟ خانم این شماره ۱۱۰ رو بگیر بیان جمعشون کنن!
نه سالم بود، برای جشن تکلیف توی استان، یه برنامه توی آمفی تئاتر شهر گذاشته بودند که شامل یه تئاتر با موضوع "قیامت" هم بود. تئاتر نبود! 100 روز سودوم پازولینی بود!  اونقدر ترسیده بودم و گریه میکردم که نفسم بند اومده بود! اومدم خونه ولی لب باز نکردم. تا چند سال فکر میکردم متحول شدم ولی الان فهمیدم که PTSD (post traumatic stress disorder) شده بودم!
یه دوست آقایی هم تعریف میکرد که تو سن بلوغ خود ارضایی کرده بود و درست همون هفته پیش نماز مسجد درباره جاری شدن خون و چرک از آلت این افراد درجهنم گفته بود. اون بدبخت هم مثل من چند سالی متحول بود! این ها به کنار، یه عالم دیگه داستان دارم که براتون بگم. از صدای گوش خراش عزاداری ها، حرکت هایی که برای گرفتن نذری از خودتون نشون میدید! ترافیک تو خیابون ها برای گرفتن شربت، چای و.... ، امر به معروف و نهی از منکراتون وقتی تو اتوبوس که جای سوزن انداختن نیست روسریت افتاده و یه نفر که از چادرش بوی تعفن میاد با نفرت بهت میگه خانم روسریت رو بکش! بازداشتگاهی که به همت تلفن یه شهروند مومن افتادم توش، سیلی، شلاق، توهین، جریمه برای روزه خواری و ... و....
خواندم که به هم گفتید مدتیست هتاکی‌هایی با ایجاد صفحه‌ای در فیس‌بوک با هدف توهین و هتک حرمت مقام والای حضرت امام نقی شکل گرفته است و این جنایت هولناک و هتک حرمت به معصومین را به عموم خودتان تسلیت گفتید و افزودید :  " این هتاکان ننگ و نفرین ابدی را برای خود خریده‌اند." ننگ و نفرین ابدی .....
 هم وطن مسلمانم که از من به خاطر به سخره گرفتن مقدساتت متنفری، می خوای اندازه تمام داستان های هزار و یک شب بشم شهرزاد و برات قصه بگم. می دونم حوصله نداری. خودم هم میلی ندارم، از بس که تکرار کردم.
ولی بگذار بگم که یک ماه تموم باید بوی گند دهنتون رو تحمل کنم چون روزه بهتون واجبه. تو خیابون نباید لب به چیزی بزنم چون ممکنه دلتون بلرزه! شب های احیا تا صبح بیدارید فرداش نمیاید سر کار و من باید سرگردون توی اداره ها واسه یه امضا عین سگ بدوم.
میام تو مغازتون حال ندارید جوابمو بدی. اعصابتون خورده. من میدونم چرا! چون قندتون افتاده ولی مگه زیر بار میرید!!
هر طرف رو نگاه می کنم روی دیوارهای شهر و  بنرها  حرف های مفت ائمه یا والی تون رو می بینم! اگه حرف خوبی هم هست همش از اون کتاب هاییه که تا به جاهای ضایعش میرسید میگید این منابع معتبر نیست!!
عیب نداره. ولی با 10 روز ایام فاطمیه ات چی کار کنم. با ایام محرمت چی؟ که ماشاالله هر سال داره طولانیتر میشه!
یه تقویم گذاشتم تو کیفم و تمامی ایام ممنوعه رو با ماژیک قرمز خط کشیدم....... رنگ تقویمم سرخه سرخه شهادت و مرگ مقدساتت کم بود چند تا دیگه هم از قِبَل اون ها اضافه کردید!
تو رو به همون مقدساتت قسم میدم، یه نگاه به تقویم بنداز ببین چند روز برای تو و ابراز احساسات دینیت هست؟
بیا و یه روز در سال بگذار تا اون هایی که دین ندارند و مثل تو فکر نمی کنن خودشون رو بروز بدند. چی ازت کم میشه؟ الان هزار تا فحش و بد و بی راه برام ردیف کردی! ولی یه لحظه خودت رو بگذار جای من!
دلم می خواد تمام راهی رو که از تعصب و مذهب طی کردم و به اینجا رسیدم، فریاد بزنم. بگم که این زمین کوچیکی که روشیم زندگی رو به ما هدیه داده و نباید با قصه و داستان به خودمون و هم نوع هامون تلخش کنیم. یه روزی رو می خوام که بتونم مقدسات شما رو ببرم زیر ذره بین و ازشون انتقاد کنم.
همونطور که شما ها آزادید تا خیلی از شخصیت های تاریخی  رو، که عقاید و کارشون به نظرتون کفر بوده، مورد مذمت قرار بدین. نه...... لازم نیست از شما اجازه بگیرم. تا همین الانشم نمی خواهید که سر به تنمون باشه!
مطمئنم که یه روزی میاد که من و تو در کنار هم بدون تنش زندگی خواهیم کرد و به هم احترام خواهیم گذاشت. روزی که قوانین اجتماعی  بر اساس انسانیت نوشته میشه، نه بر مبنای داستان های تاریخ گذشته. شاید زنده نباشم ولی دلم روشنه که اون روز میاد که من و تو، با هر عقیده و روشی، هوای هم رو خواهیم داشت و دست هر نامردی رو از سرمایه های مملکتمون کوتاه خواهیم کرد.
ولی هم وطن عزیزم متاسفانه تا وقتی که این مقدسات تو مثل اره به ماتحت ماست و هیچ انتقادی رو بر نمی تابه من هم از موضعم کوتاه نمیایم. یه روزی باید بیاد که متوجه شی اسیر تعصبی. یه روزی که بفهمی بقیه هم مثل تو از لقاح اسپرم و تخمک درست شدند و خوندن دو تا کلمه و اعتقاد به یک سری شخصیت پوسیده روی حلال زادگی و حرام زادگی تاثیری نداره و اصولا حلال و حرام هم در ادامه همون قلاده هایی که اسلام به گردنتون زده!
 ما ها به دنیا می آیم، زندگی می کنیم و میریم ولی جوونترهایی میان که خیلی از من و تو جلوتر خواهند بود. هر روزی که می گذره به تعداد انسان های خردگرا اضافه تر میشه. علم داره آروم آروم جای دین رو میگیره و تعصب کمرنگتر و کمرنگتر میشه.
یه روز قبول می کنی که همه این چیزهایی که برات مقدسه فقط یه جوک بوده که تو و اجدادتت سال ها گولشون رو خوردید!
 از مریم باکره عزیز!
از همین جا برای اولین بار در تاریخ این کشور می خواهیم روزی با نام "روز دین زدایی" به همت شما و تمام دوستان دیگری پایه گذاری کنیم.
به امید آنروز

Tuesday, August 21, 2012

هرکس که دل به دریا زد رهایی یافت

هرکس که دل به دریا زد رهایی یافت!

حالا از ماجرای کتاب خواندنم یک روز گذشته، در حال انجام کاری اداری هستم، که شروع به نوشتن می کنم. ابتدا پیش خودم مجسم می کنم اگر کسی کتاب رو بخواد بخونه،  قبل از اینکه کتاب رو در دست بگیره حداقل 3 ساعت زمان بدون استفاده لازم داره. چون به محض شروع کردن کتاب دیگر بعید بتوان آن را رها کرد. پرکشش است. جذاب است، واقعی و با شخصیت های جامعه ارتباط برقرار میکنه.
در طول خواندن کتاب، لحظه های بیشماری برایتان پیش میاد که آدرنالین بدنتان بالا و پائین می شود، دلشوره میگیرین، عصبی می شوین، اشک میریزین، نفس تان بند میاد، اگر مرد باشین از خودتون بدتون میاد، و اگر زن باشین از تحمل کردن نفس تون می بره. درست است که موضوع کتاب واقعیت جامعه مردسالار و پدرسالار است و در جزئی ترین مسائل روزانه در زندگی اجتماعی، خانوادگی، کاری، هر روزه با آن سر و کار دارین اما باز به شدت اشک تون، اعصابتون، حرص تون را در میاره و به خودتون میگین پس کی تمام میشه و باز بیشتر جذبتون میکنه. هنگامی که برای جابجائی یا نوشیدن آب بلند میشین نگاهتون از کتاب دور نمی شه و زمانی که به انتهای کتاب نزدیک میشین، خوشحال از اینکه بالاخره آرامش میگیرین، اما تازه چیزی در درون شما شروع میشه.
: آقا بفرمائید شما نامه نگاری ها شو انجام بدین تا رئیس بیاد و امضاء کنه، (رشته افکارم از موضوع دور میشه، از نو از پله ها بالا می روم)
: بیا بگیرش ببر طبقه همکف پیش خانم.....
(آخیش رسیدم هم کف...(
تا دبیر خانه کارشو انجام بده سعی می کنم به موضوع برگردم.
آره هر چه به پایان موضوع داستان نزدیک میشی، و به قول نویسنده داری آرامش می گیری، از نو فشارت بالا میره از نو درگیر میشی. آهسته، آهسته خاطرات خود را در دوران های مختلف تاریخی که گذروندی به یاد میاری و انگار خودت جزئی از موضوع داستان هستی، اگر مرد باشی شخصیت های مختلفی در داستان می گیری و نقش های زیادی رو بازی میکنی و از فرهنگ مرد سالاری و پدر سالاری جامعه  متنفر می شی و اگر زن باشی…
: آقا بفرمائید آماده است برید طبقه سوم ....
وای اینجا رو ببین این همه زن، آخ چی میشد همه این رمان رو می خوندن هر چند زندگی خیلی هاشون همین موضوع این داستانه، چی میشد همین الان این کتاب باهام بود و می تونستم برا ی همشون بخونم…
: آقا اینو ببرید طبقه 5 پیش فلانی ...پاراف کنه بعد ببرید طبقه 6 رئیس امضاء کنه و از نو برید هم کف تا نامه شو بزنه.
(آه! خسته شدم چقدر رشته افکارم قطع و وصل میشه.)
گفتن، بیارم پیش شما بدین رئیس امضاء کنه. هنوز نیامده؟ لااقل تا خبر رئیس بیاد بدین معاونش آقای ... امضاء کنه.
: بشینید بیرون. صندلی هست. تا صداتون کنم.
(خسته شدم فکر کنم این بار پنجم باشه این طبقات رو بالا و پائین میرم)
: آقای … بله ، بفرمائید ببرید طبقه همکف شماره بزنید بعد ببرید پیش آقای… طبقه چهارم
بگم یا نگم، نمی دونم گفتنش که سخت نیست، اما چه بهانه ای بیارم؟ اگه کتاب رو همراهم آورده بودم بهتر می تونستم راه پیدا کنم حداقل میگذاشتم روی میز و خودم رو مشغول یه کاری میکردم، یا از اطاق می آمدم بیرون، حتما نگاه می کردن و صدام می زدن همین کافی بود سر صحبت باز میشد.
: بفرمائید ببرید پیش آقای …  طبقه چهارم
(حرکت کردم باز غرق افکارم بودم، موقع بستن درب یکی از خانما گفت: وا آقا نگفتی اسم کتاب چی بود؟ کجا رفتید؟ آها ببخشید "سهم من" نویسنده پرینوش صنیعی انتشارات..... اومدم بیرون رفتم طبقه چهارم)
نشستم منتظر، )من که نگفتم موضوع کتاب چیه؟ شاید کتاب گیرشون نیاد؟(
:آقا بایگانی کجاست؟ نمی دونم. چرا، چرا  برو سمت چپ راه رو، اطاق  چهار صد و
: آقا میشه یه لحظه خودکارتو  بدی یه چیزی یادداشت کنم؟ 
… خوب بگو، آهان، خوب نمی نویسه، آقا یه تیکه از اون کاغذ بهم میدی؟  چی؟
«من خودم تازه چند برگه سفید از بایگانی گرفته بودم که افکارمو داشتم می نوشتم»، با دست قسمتی از پائین برگه رو بریدم بهش دادم.
(شروع کردم به خوندن پرونده که دیگه چه مراحلی داره که انجام بدم…)
:آقا بفرما. تو رو خدا ببخشید، اصلاً متوجه نشدم که شما دارید می نویسین، حلال کنین. (خودکارو گرفتم یه نگاهی بهش کردم، گفتم مهم نیست.)
اومدم بنویسم،
:خانمی گفت نیستند؟ گفتم چند وقتیست رفتند از اطاق بیرون من هم منتظرم، احتمالا چند لحظه دیگر میایند.
(سکوت می کنم و به فکر فرو می روم.)
:آقا ، آقا، بله برو کپی بگیر ببر طبقه دوم پیش آقای…
(عجب این که طبقه پنجم بود بر می گردم.)
ا این نیست! خانم، برو اطاق بغل پیش خانمه…
سلام، گفتند بیام پیش شما،
: بفرمائید،
آدم توی این طبقات اینقدر بالا و پائین میشه می تونه یه داستان بنویسه.
: بله آقا!  خوب بنویس.
دارم همین کارو میکنم، دیروز و پریروز یه کتاب خوندم هنوز با خودم درگیرم.
: چه کتابی؟
 "سهم من" 
: در مورد چی هست؟
مسئله زنان، جامعه مرد سالار و مسائل اجتماعی
: نویسنده اش کیه؟ میشه گیر آورد؟ یه کاغذ بده برات بنویسم…
:آقا بفرمائید آماده است، برید پیش خانم ... طبقه سوم مهر و امضاء بکنه بیارید پیش من و دو تا کپی هم بگیرید.
:آقا اینا چیه پشت کپی نوشتید؟ مسئله زنان، جامعه مرد سالار و...
آخ! هیچی ببخشید. «کاغذ سفید تمام کردم اشتباهی پشت کپی نوشتم»
: چی؟
با شما نبودم بلند فکر کردم الان میرم کپی میگیرم و برمیگردم.
بفرما اینهم کپی.
:ها، حالا جریان چی بود؟
هیچی موضوع خاصی نبود!
: برو طبقه دوم تا بقیه کارهاش انجام بشه.
چشم!
(موبایلم زنگ میزنه
: کجائی؟/ اداره /...کی میای؟ / فکر کنم ساعت  30/1/  باشه پس من همون حوالیم./ اوکی می بینمت.(
 : بعد از اینجا میری پرونده ها رو تحویل میدی به خانم…
میگم میشه دو تا برگ سفید بهم بدید، مرسی دست تون درد نکنه.
(حالا تا رئیس بیاد و امضاء بگیرم کمی وقت دارم می شینم تو همون طبقه و از نو شروع میکنم)
ابتدا برگه هایی که نوشته بودم رو یه نگاهی می کنم. متوجه می شم چیزی حدود 3 ساعت توی این ساختمان بالا و پائین رفتم، از این اطاق به اون اطاق، و تازه فهمیدم در حالت نرمال روزانه، حتما یکی دو بار دعوا کرده بودم، ولی انگار نه انگار، چقدر مهربون شده بودم و تحملم زیادشده بود، چه چیزی باعث شده که اینچنین تحت تاثیر این کتاب قرار بگیرم؟ سبک شده بودم، آهسته، آهسته آرامشم به هم می خورد. زمان خیلی طولانی داشت می شد. می بایست کار سریع تر تمام بشه. ساعت 30/1 قرار داشتم.
(موبایلم زنگ میزند:
سلام کجائی؟/ کی میای؟/ ناهارتو گرم کنیم؟/ سلام، شما بخورید./ فکر کنم کارم تا یکی دو ساعت دیگه گیر باشه…)
روبرو تو اطاق بغل رئیس، متوجه شدم زیر چشمی دو سه تا از کارکنان اداره... نگاه می کنن که چیکار دارم میکنم! حرکت کند می شود. خودکارمو میان دو انگشت دستم می چرخونم و از نو شروع می کنم، باز بی حرکت، خودکار رو روی یک نقطه می چرخانم و فکر میکنم. ساعت 20/12
یه هو ساعتو نگاه کردم 40/12، اِ بیست دقیقه بود با خودکار روی کاغذ بازی می کردم، کمرم درد گرفت، بلند می شم کمی راه می رم… خالی شدم…
دارم به در و دیوار نگاه می کنم "مهدی جان نام زیبای تو آرام بخش دل هاست" ، "یا صاحب زمان عالم گلستان میشود اگر تو بیائی" نمی تونم جلوی خنده ام رو بگیرم، باز یاد احمد و محمود و علی، آقاجون، سعید، سیامک، مسعود و شخصیتهای واقعی مرد رمان "سهم من " می افتم.
در حین نوشتن یاد این موضوع می افتم که صفحات چاپ محدود است و احتمالاً اگر زیاد بشه باید از بعضی قسمت ها صرف نظر کنم، پس نتیجه گیری می کنم.  واقعیت اینه که موضوع رمان کماکان جریان دارد.
: آقا پرونده تون آماده است. ببرین تامین اجتماعی شهرتون و رسیدشو برامون فکس کنید.  
آرمان
مرداد ماه 91

Wednesday, August 15, 2012

رنگ عوض می کنیم

نبض جامعه…
مطالبی را که از این به بعد زیر این عنوان قرار می دهیم مشاهدات و دل نوشته هایی است از روابط روزمرۀ انسان های جامعۀ ما. مشاهداتی که به گرفتن نبض جامعه کمک می کند. شما نیز می توانید با ارسال مطلب در این ستون سهم بگیرید.
«جافک»


رنگ عوض می کنیم

من فقط يک کار بلدم
که کتم را پشت و رو کنم
اما هميشه طرف مناسب اش!
آنقدر کتم را پشت و رو کرده ام
که از هر طرفش چاک خورده است


هوا دم کرده بود، چند لحظه ای بود که سوار تاکسی شدم. سمت چپم خانم جوانی بود که مشخص بود کارمند اداری است و سمت راست هم یک آقای جا افتاده. جلو هم آقائی با کوله پشتی بغل راننده نشسته بود.
احتمالا دیده اید که بعضی از تاکسی ها یک پلاکادر جلوی ماشین زده اند. و کلی اصول دین روش نوشته اند: لطفا درداخل ماشین با موبایل صحبت نکنید، قبل از پیدا شدن کرایه خود را آماده کنید، درب را آهسته ببیندید و.....
…هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود، راننده سیگاری روشن کرد و دستشو از پنجره آورد بیرون که باصطلاح دود سیگار داخل نیاد، خانم سمت چپی که با موبایل داشت صحبت میکرد، بدون مقدمه گفت آقا ما روزه ایم! راننده یه نگاهی داخل آینه جلو انداخت و حس کرد که این خانم از اون تیپائی نیست که گیر بده! همونموقع آقائی که جلو نشسته بود بدون نگاه کردن به عقب گفت خوب روزه ای باش به ماچی! راننده انگار که پشتیبان گیرآورده بود یکمی تکون خورد اما چیزی نگفت. بغل سمت راستی یه نگاهی به من و یه نگاهی به خانم و به راننده و اون آقای بغل دست راننده کرد گفت: گور پدر این دولت همینمون مونده که این خانم برای ما تعیین تکلیف کنه، خانمه یه نگاهی به من انداخت و تو گوئی قصد حمایت داشته باشد منتظر پاسخ من بود.
…گفتم خانم درسال چند ماه روز میگیری؟ گفت یک ماه. در سال. چند بار سوار تاکسی میشی؟
: تقریبا هر روز.
گفتم شما بجای اینکه گیربدی ماه رمضانونه، به این آقا اعتراض میکیردی که آقای راننده، تاکسی یک وسیله عمومی است شما اجازه ندارید سیگار بکشید. گفت من هم همین منظورم بود. ما شما گفتید آقا ما روزه ایم، یعنی اگر ماه روزه نبود سیگار کشیدن راننده اشکالی نداشت.
…خانمه شروع کرد از نو با موبایل صحبت کردن. خیلی مودبانه رو به راننده گفتم آقا شما برای مسافرم ارزش قائلی یا نه؟ گفت آقا ما کوچیکه شمایم ما توی این گرما بخاطر حال شما مسافرکشی میکنیم. حرصم رو درآورد. گفتم شما کلی اصول دین نوشتید برا مسافرو چسبوندین روی شیشه!، با موبایل صحبت نکنید، کرایه را قبل از پیاده شدن آماده کنید و.....
سیگارم که میکشی، تازه توی این گرما حاضرم نیستی کولر ماشینتو برا خودت روشن کنی، صندلی هاتم که خرابه، توی این گرما هم که دستگیره درو ور داشتی، خوب ما چه گناهی کردیم که دود سیگار تو را تحمل کنیم؟. انگار که نفت ریخته باشم رو آتیش،  راننده کمی جابجا شد و گفت: پدر بیامرز بنزین لیتر 700 تومون، مرغ هم که کیلوئی خداتومن شده، خوب چطوری میتونم کولربزنم، رفتم روکش صندلی ها رو درست کنم گفت میشه 170 هزارتومن. آهسته ،آهسته صداشو بالا برد،گور پدر احمدی نژاد. بدون تامل گفتم این یکی رو خوب اومدی، اما دود سیگار برای مسافرا ضرر داره! بزن کنار سیگارتو راحت بکش بعد از نو حرکت کن آقایون مشکلی ندارند این خانمم فکر کنم مشکلی نداره، مگه همش 2 دقیقه بیشتر زمان می بره. اون دو تا آقا با اشاره سر تائید کردنند. خانمه هم هنوز مشغول صحبت با موبایل بود.
… موبایل راننده زنگ زد. سلام مسعود چطوری؟ چی شد؟ گیر آوردی؟ شب میای برا افطار! حاجی هم میاد، همه دور هم جمع هستیم! یه هزاری در میارم میدم تا قبل از پیدا شدن کرایمو داده باشم. هر چی منتظر شدم دویست بقیه رو بده انگار نه انگار، گفتم احتمالا زمان پیاده شدن میده. آقا مرسی من پیاده میشم. همزمان با پیاده شدن، راننده گفت آقا درو یواش ببند. از درکه پیاده شدم، گازشو گرفت، زدم رو کاپوت ماشین، آقا هزارتومن دادم بقیه شو ندادی....
…رسیدم سرسوپر محله که ماست وشیر بخرم. سلام هادی چه خبر خوبی؟ مرسی بد نیستم. یک تلویزیون داخل سوپر نصب بود. بازی کشتیه؟ آره حق! خوری کردنند داور به نفع گرفته. گفتم حالا چرا حرص میخوری یکی دیگه پول میلیاردیشو میگیره تو حرص شو میخوری، همش تقصیر این مربیست خیلی بی عرضه است!  باید مربی رو عوض کنند! هادی شیرآوردی؟ آره برو انتهای یخچال وسطیه،
یه بطری شیر، یه ماست و پنیر ناطق نوری، یک کیلو شکرمکارم شیرازی، یک جعبه بیسکویت سلامت، یک تن ماهی شیلتون. جمع میزنی؟
 باشه. قربانت مرسی جان من باشه برو بعدا! حساب میکنیم.
بگو دیگه!  قابل نداره 12800تومان، چرا؟ شیرو نگاه میکنم 300 گرون شده، تن ماهی 700 تومان گرون شده و....
مرداد ماه 91  
سیامک