Tuesday, August 21, 2012

هرکس که دل به دریا زد رهایی یافت

هرکس که دل به دریا زد رهایی یافت!

حالا از ماجرای کتاب خواندنم یک روز گذشته، در حال انجام کاری اداری هستم، که شروع به نوشتن می کنم. ابتدا پیش خودم مجسم می کنم اگر کسی کتاب رو بخواد بخونه،  قبل از اینکه کتاب رو در دست بگیره حداقل 3 ساعت زمان بدون استفاده لازم داره. چون به محض شروع کردن کتاب دیگر بعید بتوان آن را رها کرد. پرکشش است. جذاب است، واقعی و با شخصیت های جامعه ارتباط برقرار میکنه.
در طول خواندن کتاب، لحظه های بیشماری برایتان پیش میاد که آدرنالین بدنتان بالا و پائین می شود، دلشوره میگیرین، عصبی می شوین، اشک میریزین، نفس تان بند میاد، اگر مرد باشین از خودتون بدتون میاد، و اگر زن باشین از تحمل کردن نفس تون می بره. درست است که موضوع کتاب واقعیت جامعه مردسالار و پدرسالار است و در جزئی ترین مسائل روزانه در زندگی اجتماعی، خانوادگی، کاری، هر روزه با آن سر و کار دارین اما باز به شدت اشک تون، اعصابتون، حرص تون را در میاره و به خودتون میگین پس کی تمام میشه و باز بیشتر جذبتون میکنه. هنگامی که برای جابجائی یا نوشیدن آب بلند میشین نگاهتون از کتاب دور نمی شه و زمانی که به انتهای کتاب نزدیک میشین، خوشحال از اینکه بالاخره آرامش میگیرین، اما تازه چیزی در درون شما شروع میشه.
: آقا بفرمائید شما نامه نگاری ها شو انجام بدین تا رئیس بیاد و امضاء کنه، (رشته افکارم از موضوع دور میشه، از نو از پله ها بالا می روم)
: بیا بگیرش ببر طبقه همکف پیش خانم.....
(آخیش رسیدم هم کف...(
تا دبیر خانه کارشو انجام بده سعی می کنم به موضوع برگردم.
آره هر چه به پایان موضوع داستان نزدیک میشی، و به قول نویسنده داری آرامش می گیری، از نو فشارت بالا میره از نو درگیر میشی. آهسته، آهسته خاطرات خود را در دوران های مختلف تاریخی که گذروندی به یاد میاری و انگار خودت جزئی از موضوع داستان هستی، اگر مرد باشی شخصیت های مختلفی در داستان می گیری و نقش های زیادی رو بازی میکنی و از فرهنگ مرد سالاری و پدر سالاری جامعه  متنفر می شی و اگر زن باشی…
: آقا بفرمائید آماده است برید طبقه سوم ....
وای اینجا رو ببین این همه زن، آخ چی میشد همه این رمان رو می خوندن هر چند زندگی خیلی هاشون همین موضوع این داستانه، چی میشد همین الان این کتاب باهام بود و می تونستم برا ی همشون بخونم…
: آقا اینو ببرید طبقه 5 پیش فلانی ...پاراف کنه بعد ببرید طبقه 6 رئیس امضاء کنه و از نو برید هم کف تا نامه شو بزنه.
(آه! خسته شدم چقدر رشته افکارم قطع و وصل میشه.)
گفتن، بیارم پیش شما بدین رئیس امضاء کنه. هنوز نیامده؟ لااقل تا خبر رئیس بیاد بدین معاونش آقای ... امضاء کنه.
: بشینید بیرون. صندلی هست. تا صداتون کنم.
(خسته شدم فکر کنم این بار پنجم باشه این طبقات رو بالا و پائین میرم)
: آقای … بله ، بفرمائید ببرید طبقه همکف شماره بزنید بعد ببرید پیش آقای… طبقه چهارم
بگم یا نگم، نمی دونم گفتنش که سخت نیست، اما چه بهانه ای بیارم؟ اگه کتاب رو همراهم آورده بودم بهتر می تونستم راه پیدا کنم حداقل میگذاشتم روی میز و خودم رو مشغول یه کاری میکردم، یا از اطاق می آمدم بیرون، حتما نگاه می کردن و صدام می زدن همین کافی بود سر صحبت باز میشد.
: بفرمائید ببرید پیش آقای …  طبقه چهارم
(حرکت کردم باز غرق افکارم بودم، موقع بستن درب یکی از خانما گفت: وا آقا نگفتی اسم کتاب چی بود؟ کجا رفتید؟ آها ببخشید "سهم من" نویسنده پرینوش صنیعی انتشارات..... اومدم بیرون رفتم طبقه چهارم)
نشستم منتظر، )من که نگفتم موضوع کتاب چیه؟ شاید کتاب گیرشون نیاد؟(
:آقا بایگانی کجاست؟ نمی دونم. چرا، چرا  برو سمت چپ راه رو، اطاق  چهار صد و
: آقا میشه یه لحظه خودکارتو  بدی یه چیزی یادداشت کنم؟ 
… خوب بگو، آهان، خوب نمی نویسه، آقا یه تیکه از اون کاغذ بهم میدی؟  چی؟
«من خودم تازه چند برگه سفید از بایگانی گرفته بودم که افکارمو داشتم می نوشتم»، با دست قسمتی از پائین برگه رو بریدم بهش دادم.
(شروع کردم به خوندن پرونده که دیگه چه مراحلی داره که انجام بدم…)
:آقا بفرما. تو رو خدا ببخشید، اصلاً متوجه نشدم که شما دارید می نویسین، حلال کنین. (خودکارو گرفتم یه نگاهی بهش کردم، گفتم مهم نیست.)
اومدم بنویسم،
:خانمی گفت نیستند؟ گفتم چند وقتیست رفتند از اطاق بیرون من هم منتظرم، احتمالا چند لحظه دیگر میایند.
(سکوت می کنم و به فکر فرو می روم.)
:آقا ، آقا، بله برو کپی بگیر ببر طبقه دوم پیش آقای…
(عجب این که طبقه پنجم بود بر می گردم.)
ا این نیست! خانم، برو اطاق بغل پیش خانمه…
سلام، گفتند بیام پیش شما،
: بفرمائید،
آدم توی این طبقات اینقدر بالا و پائین میشه می تونه یه داستان بنویسه.
: بله آقا!  خوب بنویس.
دارم همین کارو میکنم، دیروز و پریروز یه کتاب خوندم هنوز با خودم درگیرم.
: چه کتابی؟
 "سهم من" 
: در مورد چی هست؟
مسئله زنان، جامعه مرد سالار و مسائل اجتماعی
: نویسنده اش کیه؟ میشه گیر آورد؟ یه کاغذ بده برات بنویسم…
:آقا بفرمائید آماده است، برید پیش خانم ... طبقه سوم مهر و امضاء بکنه بیارید پیش من و دو تا کپی هم بگیرید.
:آقا اینا چیه پشت کپی نوشتید؟ مسئله زنان، جامعه مرد سالار و...
آخ! هیچی ببخشید. «کاغذ سفید تمام کردم اشتباهی پشت کپی نوشتم»
: چی؟
با شما نبودم بلند فکر کردم الان میرم کپی میگیرم و برمیگردم.
بفرما اینهم کپی.
:ها، حالا جریان چی بود؟
هیچی موضوع خاصی نبود!
: برو طبقه دوم تا بقیه کارهاش انجام بشه.
چشم!
(موبایلم زنگ میزنه
: کجائی؟/ اداره /...کی میای؟ / فکر کنم ساعت  30/1/  باشه پس من همون حوالیم./ اوکی می بینمت.(
 : بعد از اینجا میری پرونده ها رو تحویل میدی به خانم…
میگم میشه دو تا برگ سفید بهم بدید، مرسی دست تون درد نکنه.
(حالا تا رئیس بیاد و امضاء بگیرم کمی وقت دارم می شینم تو همون طبقه و از نو شروع میکنم)
ابتدا برگه هایی که نوشته بودم رو یه نگاهی می کنم. متوجه می شم چیزی حدود 3 ساعت توی این ساختمان بالا و پائین رفتم، از این اطاق به اون اطاق، و تازه فهمیدم در حالت نرمال روزانه، حتما یکی دو بار دعوا کرده بودم، ولی انگار نه انگار، چقدر مهربون شده بودم و تحملم زیادشده بود، چه چیزی باعث شده که اینچنین تحت تاثیر این کتاب قرار بگیرم؟ سبک شده بودم، آهسته، آهسته آرامشم به هم می خورد. زمان خیلی طولانی داشت می شد. می بایست کار سریع تر تمام بشه. ساعت 30/1 قرار داشتم.
(موبایلم زنگ میزند:
سلام کجائی؟/ کی میای؟/ ناهارتو گرم کنیم؟/ سلام، شما بخورید./ فکر کنم کارم تا یکی دو ساعت دیگه گیر باشه…)
روبرو تو اطاق بغل رئیس، متوجه شدم زیر چشمی دو سه تا از کارکنان اداره... نگاه می کنن که چیکار دارم میکنم! حرکت کند می شود. خودکارمو میان دو انگشت دستم می چرخونم و از نو شروع می کنم، باز بی حرکت، خودکار رو روی یک نقطه می چرخانم و فکر میکنم. ساعت 20/12
یه هو ساعتو نگاه کردم 40/12، اِ بیست دقیقه بود با خودکار روی کاغذ بازی می کردم، کمرم درد گرفت، بلند می شم کمی راه می رم… خالی شدم…
دارم به در و دیوار نگاه می کنم "مهدی جان نام زیبای تو آرام بخش دل هاست" ، "یا صاحب زمان عالم گلستان میشود اگر تو بیائی" نمی تونم جلوی خنده ام رو بگیرم، باز یاد احمد و محمود و علی، آقاجون، سعید، سیامک، مسعود و شخصیتهای واقعی مرد رمان "سهم من " می افتم.
در حین نوشتن یاد این موضوع می افتم که صفحات چاپ محدود است و احتمالاً اگر زیاد بشه باید از بعضی قسمت ها صرف نظر کنم، پس نتیجه گیری می کنم.  واقعیت اینه که موضوع رمان کماکان جریان دارد.
: آقا پرونده تون آماده است. ببرین تامین اجتماعی شهرتون و رسیدشو برامون فکس کنید.  
آرمان
مرداد ماه 91

No comments:

Post a Comment