Wednesday, September 12, 2012

در ستایش طلاق

طلاق بد است. زهر مار است. روح آدم را رنده می کند. تو را ماه ها و شاید سال ها از پله های دادگاه بالا و پایین می برد. مجبورت می کند دم به دم جواب سوال های بی ربط و بی نتیجه ی دیگران را بدهی که: «شما که خوب بودین. چی شد که این جوری شد.»
طلاق نتیجه نفرت است و نفرت چیز خوبی نیست. تلخ است. نفرت مثل یک قطره ی زهر توی زندگی می افتد، پخش می شود و همه ی زندگی را مسموم می کند. به هر جای زندگی ات که بخواهی دست بزنی مزه ی تلخ آن نفرت هم بی دلیل وارد ماجرا می شود. دست خودت نیست. حتی اگر حلقه ات را بفروشی و با همه ی پولش یک شب برادرت و پسر عمه هایت را برای شام به اغذیه ی نشاط دعوت کنی و بعد هم با بقیه ی پولِ حلقه، آب انار فلکه ی صادقیه را پر از نمک کنی و سر بکشی باز تهِ تهِ مزه ی ترش و شیرین آب انار، طعم تلخ نفرت است که می آید زیر دندانت.
طلاق اولین راه حلی نیست که بعد از هر اختلاف به فکر آدم برسد. ولی.
ولی گاهی زندگی کردن و تن به هر شرایطی سپردن اشتباه تر از طلاق است. وقتی قرار است قوانینت را هر روز زیر پا بگذاری. تحقیر شوی. هر روز بشنوی که تو نمی توانی. که وجود نداری. که اگر هم هستی عددی نیستی و هر روز از آن چه که هستی یا آرزو می کردی باشی دورتر و دورتر بشوی، دیگر طلاق آن قدرها که به ما یاد داده اند منفور نیست. وقتی قرار است یک نفر دهان بسته ی تو را که می خواهد مثلا آبروداری کند افساری ببیند که با آن می تواند تا دلش خواست در زندگی تو بتازد و پیش برود، آن جا دیگر میدان دادن به او اسمش سازگاری و نجابت نیست. 
من نمی خواهم کسی را تشویق به جدایی کنم و خوش بختانه هیچ کسی در دنیا آن قدر برای حرفم تره خرد نمی کند که به توصیه ی من آتش بزند به زندگی مشترکش و نصفه شب برود دادگاه برای درخواست طلاق. من فقط دلم می خواهد چند خط از تجربه ای بنویسم که روزی خودم تشنه ی خواندنش بود. نوشته ای که نگوید حالا از کجا می دانی که اگر طلاق بگیری، بعدی بهتر از این باشد. نوشته ای که نگوید تو همه ی راه ها را امتحان نکرده ای. نگوید شاید خودت هم مقصری پس برو خودت را درست کن. من می خواهم  برای زن یا مردی که در بحران آن روزهای من دست و پا می زند و تصادفا سر از این جا در می آورد بنویسم که فرض کن بعدی بهتر از این یکی نباشد. فرض کن همه ی راه ها را امتحان نکرده باشی. فرض کن خودت هم مقصر باشی. همه ی این ها به چه قیمتی؟ دو دو تا چهار تا کن. اگر ارزشش را دارد، بمان. دو دل هم نباش و سعی کن خوش حال بودن در این شرایط را یاد بگیری. وگر نه از سر ترس و محافظه کاری نمان. اگر او نخواهد با تو بسازد، تا هزار سال دیگر هم شرایط بهتر از این نمی شود. بدتر اما چرا. 
من دوستی دارم که از شوهرش بیزار است. سال هاست که بیزار است. و این بیزاری آن قدر در قلبش مانده که به آن عادت کرده. آن را نمی فهمد. فکر می کند طبیعی است. دوست من سال هاست که جدا شده. هر چند که با شوهرش توی یک خانه زندگی می کند و سر یک سفره شام می خورد. سال هاست که طلاق گرفته، اما هنوز از اسم طلاق می ترسد و بچه اش را بهانه می کند. بچه ای که هر روز در این زندگی بیشتر و بیشتر آسیب می بیند. بچه ای که دیگر مریض شده. دوست من ترجیح می دهد روابط پنهانی داشته باشد تا این که به دادگاه برود و درخواست پایان این نمایش را بدهد. من این را برای دوستم نوشتم و برای همه ی آن هایی که یا از طلاق وحشت دارند. یا وحشت را بهانه ی ماندن می کنند.
خودم در سال هایی نه چندان دور مثل ژله از شنیدن اسم طلاق می لرزیدم و همین ترس افساری شده بود دور گردنم. می رفتم به جاهایی که نمی خواستم. کارهایی را می کردم که دوست نداشتم. آدم دیگری شده بودم و از آن آدم جدید بیزار بودم. بعد از طلاق ولی عوض شدم. به من نزدیک شدم و کم کم یاد گرفتم که می توانم خودم را دوست داشته باشم. نمی خواهم بگویم در زندگی مشترک همه چیز مطلقا سیاه بود و بعد از طلاق مطلقا سفید. نه. هر دو خاکستری بودند. اما این یکی خیلی روشن تر. خیلی آرام تر. چون حس می کردم که دیگر نمی گذارم کسی من را بزند. نه با کابل. با نوع نگاهش به من. با احساسش به من. حس می کردم دیگر کسی من را نمی ترساند و هر روز از خودم دورترم نمی کند. در طول این مدت هرگز دلم نخواسته به زندگی قبلم برگردم. هنوز هم هر وقت برگشتن را توی خواب می بینم، تا چند روز حالم بد است. این ها را گفتم چون خیلی ها در آن دوران به من می گفتند «اگر پشیمان بشوی چه؟» و می دانم هنوز خیلی ها هستند که از آدم های توی بحران این سوال های مسخره را می پرسند و حالشان را بدتر می کنند.
طلاق بد است و دوستی و عشق بین زن و شوهر چیزی معرکه و بی نظیر و من این را حالا که زندگی سالمی دارم می فهمم. اما وقتی چنین عشقی در زندگی وجود ندارد و هر کاری که می کنی به وجود نمی آید، ماندن و باج دادن به طرف از ترس مشکلات اقتصادی یا به تنهایی بزرگ کردن بچه یا جامعه ی بیمار یا هر ترس کوفتی دیگری که به ما تزریق کرده اند، خیلی خیلی تلخ تر از طلاق است. خیلی خیلی تلخ تر از نگاه بعضی ها به زن یا مرد طلاق گرفته و حتی خیلی تلخ تر از آن آب اناری که در فلکه ی صادقیه با پول حلقه ی ازدواجم خوردم و پر بود از طعم نفرت.
ش- بیضائی

No comments:

Post a Comment